روزهای زیبا
عشق کوچولوی مامان سلام دختر قشنگم دوباره برات می نویسم تا بعدها از خواندن خاطراتی که مامان برات نوشته لذت ببری و بدونی که از همون اول مامان و بابا عاشقتند تا همیشه ... مامانی جمعه ای که گذشت با بابا تصمیم گرفتیم که وسایلت رو از منزل مامانی اینا بیاریم و کم کم اتاقت رو آماده کنیم صبح بابا مهرداد جون رفت سره کار و برای ناهار اومد و ساعت 5 بعد از ظهر وانت اومد و بابا همراه 2 کارگر رفتند و ساعت 8:30 با وسایل اومدن وای مامانی نمی دونی خونه چه وضعی بود و حسابی بابا مهرداد جون حسابی خسته شد و طبق معمول هم من هیچ کاری نمی توانستم بکنم و از این بابت ناراحت بودم ... خلاصه اون شب تخت و کم...
نویسنده :
مامان ساناز
15:26