آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

ثمره زیبای عشق مامان و بابا

روزهای زیبا

عشق کوچولوی مامان سلام دختر قشنگم دوباره برات می نویسم تا بعدها از خواندن خاطراتی که مامان برات نوشته لذت ببری و بدونی که از همون اول مامان و بابا عاشقتند تا همیشه ...     مامانی جمعه ای که گذشت با بابا تصمیم گرفتیم که وسایلت رو از منزل مامانی اینا بیاریم و کم کم اتاقت رو آماده کنیم صبح بابا مهرداد جون رفت سره کار و برای ناهار اومد و ساعت 5 بعد از ظهر وانت اومد و بابا همراه 2 کارگر رفتند و ساعت 8:30 با وسایل اومدن وای مامانی نمی دونی خونه چه وضعی بود و حسابی بابا مهرداد جون حسابی خسته شد و طبق معمول هم من هیچ کاری نمی توانستم بکنم و از این بابت ناراحت بودم ... خلاصه اون شب تخت و کم...
29 ارديبهشت 1390

سلامی دیگه به عشق مامان و بابا

عزیز مامان سلام مامانی من امروز درست بعد از ١ هفته دارم برات مینویسم آخه آخرین بار که برات کلی خاطره نوشتم متاسفانه همش پاک شد و کلی مامان عصبانی شد آ خه برای سومین بار بود که اون خاطرات رو برات می نوشت خلاصه امروز دوباره تصمیم گرفتم تا مجدد برای گلم بنویسم امیدورام ایندفعه مامان موفق بشه... خوب عشق مامان .. جونم برات بگه که نمی دونی عزیزم مامان چه حسی پیدا می کنه وقتی صبحها با ضربه های لطیف دست و پای کوچولوت از خواب بیدار می شه و متوجه میشه که فرشته کوچولوش شیممش گرسنه است الهی من قربونت برم که تا مامان رو بیدار نکنی آروم نمی شی و اینقدر به کارت ادامه می دی تا مامان بلند بشه بعد منتظر می شینی و آماده می شینی ...
27 ارديبهشت 1390

سلامی با عشقی بیشتر

عزیز مامان دوباره سلام مامانی بعد از چند روز بالاخره قسمت شد برات بنویسم ٢ روز بود که من و بابا حسابی مشغول تغییرات وسایل اتاقها بودیم و اول هم از اتاق خودمون شروع کردیم اول فکر می کردیم زیاد جالب نشه ولی وقتی تموم شد حسابی کیف کردیم چون از اولش هم بهتر شده بود راستش همه کارها رو بابا مهرداد جونی تنهایی انجام داد و حسابی خسته شد و منم از اینکه نمی توانستم کمک بابا کنم ناراحت بودم .... مامانی به امید خدا تصمیم داریم کم کم اتاقت رو بچینیم گلم ...وای عزیزم نمی دونی مامان چه حالی داره هم خوشحاله و هم .... مامانی فقط و فقط دارم این روزها از خدای مهربونی که با معجزه زیباش دل ما رو شاد کرده می خوام که این شادی ابدی باشه و لحظه لحظه زیبای با ت...
19 ارديبهشت 1390

درد دل مامان

عزیز دل مامان سلام یه روزه دیگه هم مثل بقیه روزها به لطف خدا به خوبی گذشت و ١ روز از انتظارمون برات کمتر شد وای مامانی نمیدونی چقدر دوست دارم روزهای باقیمانده مثل باد بگذره تا وجود زیباو دوست داشتنی و معصومت رو تو بغلمون حس کنیم ...  با تمام وجودم از خدای مهربونم می خوام که ایندفعه همه چیز رو برامون زیبا رقم بزنه تا ما هم مثل همه مامان و باباها از اون روز زیبا  روز تولد جگر گوشمون با لذت و شادی تا آخر عمرمون یاد کنیم و امیدوارم ایندفعه این انتظار سخت برامون بیهوده نباشه به امید روزی که عزیزم به صورت و چشمهای قشنگت نگاه میکنم و برات می نویسم ...   ...
15 ارديبهشت 1390

دومین سلام به عشق کوچولوی مامان و بابا

گل زیبای مامان سلام امروز مامان لحظه شماری می کرد کارهاش تموم بشه  تا فرصت نوشتن رو برای گلش پیدا کنه... و   از این بابت کلی خوشحال بود آخه عزیزم تا قبل از عید مامانی حسابی سرش شلوغ بود و گذشت روزها رو  متوجه نمیشد و این برای مامان عالی بود یکسری کلاس و بعد هم سر کار  خیلی خسته می شدم و لی خوب این بود که سرم گرم بود ولی بعد از تعطیلات عید متاسفانه مامان بد حال شد و بیشتر برای عشق کوچولوش نگران شد و حرف آقای دکتر رو گوش کرد و همه چیز رو کنسل کرد و حالا همش با فرشته کوچولوش تو خونه است و سعی می کنه تا این دوران باقیمانده برای عزیزش همراه با آرامش باشه الان مهمتری...
14 ارديبهشت 1390

سلام به امید زندگی مامان و بابا

دختر قشنگم سلام عزیز دل مامان امروز برای اولین بار توی یک وبلاگ برات می نویسم تا به امید روزی که خانمی بشی و از خاطراتی که مامان و بابا از این روزها برات نوشتن لذت ببری و همیشه این رو بدونی که مامان و بابا عاشقانه دوستت دارند و وجود زیبای تو امید دوباره ای توی زندگیشون بوده ... فرشته زیبای من  تو زیباترین هدیه از طرف خدایی برای ما ... عشق من  الان شما یه فرشته کوچولو تو درون مامانی و مامان و بابا بی صبرانه منتظر ورود زیبات هستند با تمام وجود از خدای مهربون می خواهیم که همه فرشته کوچولوها و همین طور فرشته زیبای ما سالم به این دنیا بیاین چون  تنها اوست که با قدرت و ...
13 ارديبهشت 1390