سلامی با عشقی بیشتر
عزیز مامان دوباره سلام
مامانی بعد از چند روز بالاخره قسمت شد برات بنویسم ٢ روز بود که من و بابا حسابی مشغول تغییرات وسایل اتاقها بودیم و اول هم از اتاق خودمون شروع کردیم اول فکر می کردیم زیاد جالب نشه ولی وقتی تموم شد حسابی کیف کردیم چون از اولش هم بهتر شده بود راستش همه کارها رو بابا مهرداد جونی تنهایی انجام داد و حسابی خسته شد و منم از اینکه نمی توانستم کمک بابا کنم ناراحت بودم ....
مامانی به امید خدا تصمیم داریم کم کم اتاقت رو بچینیم گلم ...وای عزیزم نمی دونی مامان چه حالی داره هم خوشحاله و هم .... مامانی فقط و فقط دارم این روزها از خدای مهربونی که با معجزه زیباش دل ما رو شاد کرده می خوام که این شادی ابدی باشه و لحظه لحظه زیبای با تو بودن رو تجربه کنیم
مامانی نمی دونم چیه که هر موقع یه کوچولو اضطراب و ترس می یاد سراغم بلافاصله خدای مهربون با نشونهاش دل نگران مامان رو آروم می کنه ...
خدای مهربونم ..خدایی که لحظه به لحظه با منی خیلی دوستت دارم خیلی خیلی ....
عزیز مامان قربونت برم که موقع نوشتنم همش تکون خوردی قربون اون دست و پای کوچولوت برم مامان