آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ثمره زیبای عشق مامان و بابا

روزهای زیبای بعد از آمدنت

1390/8/1 2:46
نویسنده : مامان ساناز
450 بازدید
اشتراک گذاری

 

مامانم سلام

زیبا

 

عزیزم بازم می خوام برات از اون روزها و لحظه های زیبای بعد از تولدت بگم که مامانت از شدت هیجان و خوشحالی بعد از زایمان حتی 5 دقیقه هم چشمهاش روی هم نرفت و بعد از اینکه از ریکاوری من رو آوردن ساعت حدودا 11 بود که وقتی از اتاق خارجم کردن اولین کسانی رو که دیدم بابا مهرداد و مامانی مهناز بودن که به لطف خدا ایندفعه از دیدن صورتهای شاد و لبهای خندانشون وجودم سرشار از آرامشی فراموش نشدنی شد ...

ziba

 

بعد از اینکه من رو بردن به اتاق خانم پرستار اومد و از سالم بودن شما گفت و گفت که آماده ای برای خوردن اولین شیر

 

وای مامان که چه لحظه های زیبایی هنوز هم وقتی یادم می افته اشک تو چشمهام جاری میشه ...

 

خدایا با تمام وجود ازت ممنونم ممنونم ممنونم

دنیای زیبا

 

عزیزم تمام مدت به دنیا اومدنت تا زمان ملاقات یه عالمه از خاطر خواهات پایین توی لابی بیمارستان بودن و نوبتی جاشون رو با هم دیگه عوض می کردن تا بتوانند شما رو ببینند و حسابی همه از دیدن روی ماهت ذوق زده می شدند بابایی خاله ها و عمه ها و عمو و زن عموت و... تا ساعت ملاقات که به جرات می توانم بگم که تو بیمارستان بیشترین ملاقاتی رو داشتی

 

همه اومده بودن .. اتاق پر از گل شده بود خاله های من مادربزرگم و دوستهامون و فقط خیلی جای مامان و بابای بابا خالی بود....

 

اینقدر اتاق شلوغ شد که پرستار اومد وشما رو برد اتاق نوزادان ...

 

خلاصه بعد از ساعت ملاقات بابا مهرداد که اصلا دوست نداشت بره رفت خونه و فقط مامانی مهناز موند پیشمون و خانم پرستار اومد شما رو برد و اولین حمامت رو انجام دادو خاله گلناز و مامانی ازت فیلم گرفتن عزیزم نمی دونی که چقدر خانم بودی قربونت برم که وقتی آوردنت لپهات گل انداخته بود و مثل فرشته ها بودی وشب اصلا مامان رو اذیت نکردی ولی مامان تا صبح چشم رو هم نگذاشت ...

 

ziba 

 

صبح بابا مهرداد جون با بابایی اومدن تا کارهای ترخیص رو انجام بدن و کارها هم به خوبی انجام شد و همگی رفتیم خونه و همه تو خونه منتظرت بودن عزیزمziba

 

به ما گفته بودن که احتمالا زردی خواهی داشت و روز 3 دوباره بردیمت بیمارستان و تو آزمایش مشخص شد که متاسفانه زردی داری و زردیت 14.7 بود که باید تو دستگاه باشی که خوشبختانه توی خونه دستگاه رو گذاشتیم عزیزم ... ولی خیلی لحظه های سختی بود مامانی 2 شب رو خاله فرناز جونی بالا سرت بود و همین طور خاله طناز ... ازشون ممنونم مامانی خاله های مهربون و دوست داشتنی داری همیشه قدرشون رو بدون...

ziba

 

5 روزت بود دوباره بردیمت بیمارستان و خدا رو گفتن که زردیت خیلی کمتر شده

 

روزها می گذشت عزیزم و هر روز شما دلنشین تر و دوست داشتنی تر می شدی

 

مامانم شما فوق العاده دختر صبوری بودی و شبها بیدارت می کردم و بهت شیر می دادم ....

 

هزار ماشاالله چی بگم از هوشت .... بهتره که نگم پیش خودمون بمونه بهتره

 

عزیزم قربونم برم که مثل مامانت عاشقه آبی ... هر دفعه که حمومت کردیم صدات در نیومده و فقط چشمهای کنجکاوت رو به همه طرف می چرخونی ...قربونت برم مامان

 

خلاصه همه اومدن به دیدنت و مامانی اینها هم تا 10 رو پیشمون بودن و دیگه وقته رفتنشون بود وای که چقدر برامون سخت بود...

 

حالا باید چی کار می کردیم ... خدا رو شکر سخت بود ولی همه چیز تا به الان به خیرو خوبی و خوشی گذشته... و از به بعد هم با کمک خدای مهربون به خوبی می گذره

 

خدای من... مهربونم خودت فرشته کوچولومون رو برامون سالم حفظ کن و همه فرشته کوچولوها رو...الهی آمین

 

زیبا 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)