آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ثمره زیبای عشق مامان و بابا

اولین نوشته از روز تولد زیبای عشقمون

1390/8/1 1:45
نویسنده : مامان ساناز
556 بازدید
اشتراک گذاری

آدرینای من عشق مامان سلام

امروز با لاخره بعد از تقریبا 2 ماه فرصتی پیدا کردم که برات بنویسم عزیزم

مامانی امروزدومین ماه گرد ورود زیبات به زندگی مامان و باباست

عزیز دلم می خوام برات از اون روز زیبا بگم و از تغییراتی که توی این دو ماه داشتی قربونت برم

شما فردای روز نیمه شعبان بدنیا اومدی عزیزم یعنی روز دوشنبه 27 تیرماه   که در واقع  شما توی این روز قرار نبود به دنیا بیایی ولی خدا خواست و ما هم بیشتر خوشحال شدیم

از روز قبلش می گم که خاله گلناز و عمو سعید اومدن خونمون و همین طور خاله فرناز که چند روزی پیش مامان بود اون روز قرار شد که بابا مهردادو عمو سعید برن با هم دوربین فیلمبرداری بخرن تا وقتی که عزیزمون به دنیا می یاد فیلمهای خوب و با کیفیت ازش بگیریم صبح بابا و عمو سعید با هم رفتند برای خرید و من و خاله گلناز و خاله فرناز با هم بودیم و خاله گلناز جون همه آشپزخانه رو برای مامان حسابی خونه تکانی کرد از صبح تا شب که داشتند می رفتند و حسابی خسته شد و من هم که نمیتونستم کمکی بهش بکنم و حسابی کلافه بودم اون روز نمیدونستم که چرا از روزهای دیگه بیحالترم و همش احساس درد وخستگی داشتم و نگو که داره اتفاقاتی می افته که ازش بیخبریم عصری هم بابا اینها اومدن با یک دوربین حسابی و با کیفیت ( آخه قرار شد که خودمون از زمان تولدت فیلم بگیریم و ترجیح دادیم که یه دوربین جدید بگیریم  ) که دست بابا مهرداد جونی درد نکنه  که همین کار رو هم کرد خوب تا شب همه چی عادی بود و خاله گلناز اینها رفتن و من هم به خاله فرناز قول برای تحویل کار ماکتش کمکش می کنم و کارهای کامپیوتریش رو انجام می دم که نشون به اون نشون ...

 

صبح روز دوشنبه 27 تیرماه ساعت 6:45 دقیقه است

 

یکدفعه با احساس عجیبی از خواب پریدم نه اشتباه می کنم الان وقتش نیست 2 روز دیگه مونده نه اشتباه می کنی بخواب سعی کن بخوابی ... 2 دقیقه بعد ...

نه خدایا چرا بهتر نمی شم ... رفتم توی سالن کمی راه رفتم که ... نه مثله اینکه انتظارمون به پایان رسیده ...

وای نمی دونستم چه حسی داشته باشم خوشحال .. مضطرب ... نگران ... فقط همون لحظه بود که همه چیز رو سپردم به خدا و آرامشم رو حفظ کردم  و سریع رفتم پیش بابا مهرداد و صداش کردم و تموم این لحظه ها رو بابا هم با من تجربه کرد و سریع آماده شدیم البته خیلی خنده دار بود ... حالا دیگه خاله فرناز هم از رفت وآمد و من وبابا بیدار شده بود و شوکه ما رو دنبال میکرد ... خلاصه بعد از کلی این و ور اون ور کردن البته همه چیزرو از قبل آماده کرده بودیم ساک بیمارستان – دوربین فیلمبرداری و عکاسی و کیت مخصوص بند ناف ...  راهی بیمارستان شدیم و خاله فرناز خونه موند ....

ساعت نزدیک 7:30 رسیدیم بیمارستان آراد و سریع رفتیم اتاق زایمان وای مامانی من و بابا چه حالی داشتیم و از اون طرف هم خاله فرناز...

من رو بردن توی اتاق تا بعد از معاینه اگر وقت زایمان قطعی بود به دکتر خبر بدن و من رو آماده کنند که همین طور هم شد وبه بابا مهرداد هم خبر دادند که وقتشه و شما عسله مامان و بابا داری به سلامتی بدنیا می آیی و بابا هم رفت برای کارهای بستری مامان وای عزیزم نمی دونی چه لحظه های زیبایی بود برای من و بابا هم خوشحالی هم دلهره وای ....

کارهای مامان انجام شد و بابا هم اتاق مامان رو آماده کرد و کارهای پذیرش انجام شد و شماره اتاقمون 110 بود نمی دونی عزیزم وقتی فهمیدم چه حالی شدم آخه این عدد برای مامان خیلی مقدسه و یه چیزی هست بین من و خدا و کسی که این شماره ماله اونه اونجا بود که دلم آروم گرفت و فهمیدم که ایندفعه باید همه چیز متفاوت باشه که به لطف خدا همین طور هم شد...

می دونستیم که یه شهر منتظره این خبرند و بابا مهرداد شروع کرد به تماس گرفتن به مامانی اینها و بقیه ...

دیگه وقتش بود دکتر اومد و اتاق رو آماده کردند و من از بابا جدا شدم و من رو بردن برای عمل به اتاق عمل ...

ساعت 8:30 توی اتاق بودم وای فقط خدا می دونه که چه لحظه هایی به ما گذشت دکتر اومد و من رو دید و گفت که دوربین هم از بابا گرفتن و همه چیز آماده هست و در ضمن مامان تمام عمل رو به هوش بود و تجربه ایی بسیارزیبا و جالب بود

کم کم اون لحظه ایی که مدتها در انتظارش بودم رسیده بود و فقط و فقط خودم رو سپردم به خدای مهربونم و توی اون لحظه ها سلامتی شما عشقم رو از خودش خواستم ...

دکتر بی حسی اومد و از مامان خواست که آروم باشه و بعد گفت به پهلو باشم و آمپولی رو به مامان تزریق کردو...

چشمهام به ساعت بود و لحظه ها رو با ناباوری می گذروندم وای که چه لحظه هایی بود تمام تنم یخ کرده بود و تو پوست خودم نبودم و تو اون لحظه ها فقط آیه الکرسی بود که آرومم می کرد و یکدفعه بهترین و دلنشین ترین صدا توی عمرم رو شنیدم اونم اولین صدای گریه ات بود عشقم ...

نفسم داشت بند می اومد و قلبم تند می زد دیگه فقط یه چیز می خواستم اونم دیدن روی ماهت بود به ساعت نگاه کردم ساعت 9:10 بود و جالب این بود که هم من و هم بابا هم همین ساعت به دنیا اومدیم ...

دیگه نمی تونستم تحمل کنم و فقط برای دیدنت لحظه شماری می کردم تا اینکه بعد از آماده کردنت عشق من شما رو آوردن پیشم وای عزیزم نمیدونم چه جوری اون حس زیبا رو برات بگم ...

 برای اولین بار دیدن اون چشمهای زیبا که با یه نگاهی عجیب و آشنا منو دیونه خودش کرد و اون صورت کوچولو و دوست داشتنی ات همه و همه شدن بهترین لحظه از عمرم ...

وای عزیزم نمیدونی که تو اون لحظه لمس صورت لطیف و زیبات چه دنیایی رو برام ساخت و فقط و فقط با تمام وجودم از خدای مهربونم تشکر کردم ....

خدای مهربونم شکرت با تمام وجود بابت تمام این لحظه های زیبا ازت ممنونم

 

 

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)