خاطره این روزها برای گلم
عشق مامان سلام
می خوام برات از سه شنبه ای که گذشت بگم که طبق معمول روزهای قبل مامان برای پیاده روی رفته بود به پارک نزدیک خونمون ( وای مامانی لحظه شماری می کنم گلم به زودی ببریمت به پارک برای بازی قربونت برم
مثل همه نینی گوگولوهایی که تو پارک می بینم ) داشتم میگفتم ... مامانی زنگ زد به گوشیم و گفت شب می آییم و کلی مامان رو سورپرایز کردن...
ساعت 8:30 مامانی مهناز و بابایی علی و خاله طناز
و ...مامان جونی مامانیه من اومدن وحسابی من و بابا مهرداد رو خوشحال کردند
... مامان جونی هم یه جعبه بزرگ شیرینی برامون زحمت کشیده بودند... وقتی صورت شاد و خوشحال مامان جونی رو دیدم نمی دونی عزیزم چه حس خوبی پیدا کردم و همون جا از خدای مهربونم با تمام وجود خواستم که این شادی رو بزودی برای مامان جونی و همه هزار برابر کنه با وجود سالم و زیبای شما فرشته من...
مامانی اینا اومده بودن که با هم اتاق شما رو بچینیم و با دیدن اتاق شما و وسایلت حسابی ذوق کردند ولی خوب به پیشنهاد من قرار شد شام بخوریم و بعد از شام چیدن رو شروع کنیم ... البته مامانی مهناز خورشت رو درست کرده بودن اونم یه خورشت خوشمزه (مرغ ترش ) غذای مورد علاقه مامان ساناز ...و منم برنج درست کردم و دور هم شام رو خوردیم و کلی هم خوش گذشت...
و در آخر چون هنوز یه کمی خورده ریزه هایی از وسایلت مونده مثل تشک تخت و چوب برای آویز کمدت چیدمان موکول شد به بعد ... هنوز خیلی وقت هست مامانی
راستی مامانی دفعه پیش که مامانی اینا اومده بودن خونمون وبلاگی که برای شما عشق مامان درست کردم رو بهشون نشون دادم و خیلی براشون جالب و قشنگ بود و حسابی مامان ساناز رو تشویق کردند