یه روز دیگه خدا
عزیز مامان دختر گلم سلام
عشق من چند روزی هست که موفق نشدم برات بنویسم آخه یه کوچولو مامان حال ندار بود و چند روزی هم غافلگیر شد
تا جمعه همه چیز عالی بود اتفاقا 5 شنبه طبق معمول هفته های گذشته با بابا رفتیم بیرون و من همبرگر درست کردم و قرار شد بریم پارک طالقانی البته تا به حال پیش نیومده بود معمولا با بابا رستوران غذا می خوریم ولی خوب خیلی دلم می خواست که بعد از مدتها یه پیک نیک کوچولو داشته باشیم به خاله گلناز هم زنگ زدم تا اونها هم با ما بیان که متاسفانه مهمان داشتند خلاصه من و بابا و البته به همراه شما عزیزم رفتیم و خیلی هم خوش گذشت آخه می دونی مامانی به امید خدا روزهای 2 نفری من و بابا داره کم کم تموم میشه و می خوام تا آخرین لحظه هاش هم لذت ببریم
چون انشاالله از این به بعد خانواده کوچکمون با وجود تو عشقم گرمتر و زیباتر میشه
و مطمئنا از این به بعد مامان و بابا مشغولیت زیباتری توی زندگیشون پیدا می کنند و باید توجه خیلی بیشتری به شما داشته باشند و یه کوچولو لحظه های 2 نفریشون کمتر میشه ...
ولی از این بابت خیلی خوشحالند چون شما رو توی لحظه های زیباشون خواهند داشت و ازهمین الان برای اون روزهای زیبا لحظه شماری می کنند عزیزم ... به امید خدای مهربون
آره عزیزم می گفتم تا جمعه که رفتیم منزل مامانی همه چیز خوب بود و شب هم اومدیم خونه و خوابیدیم ساعت 4 صبح بود که کمی احساس کردم حالم عجیب و غریبه ولی توجه نکردم و خوابیدم ساعت 5 بیدار شدم و دیدم نه انگار حالم واقعا یه جوریه
نماز خوندم و از بعد از اون عزیزم دیگه مامان اصلا حالش خوب نبود مامان دچار علایم مسمومیت شده بود و بیشترین نگرانیش فقط برای شما بود تا ساعت 6 تحمل کردم و بعد بابا رو بیدار کردم و سریع رفتیم بیمارستان آراد و...
عزیزم دیگه لحظه به لحظه مامان حالش بدتر و بدتر شد تا ساعت 7 بعد از ظهر مامان توی اورزانش بود و درد می کشید و تمام این مدت هم بابا مهرداد جون هم پیش مامان بود و سعی می کرد بخنده و باهام حرف بزنه تا من کمی بهتر باشم ولی نگرانی رو چشمهای مهربونش می دیدم مامانی هم پیشم بود تا اینکه بعد از اومدن جواب آزمایش دکترها گفتند که حال مامان اصلا خوب نیست و دچار یک مسمومیت خیلی بد شده که اگه درمان نشه خیلی خطرناکه و مامان رو توی بخش بستری کردند وای مامانی خیلی بد بود و اصلا دوست نداشتم توی همین لحظه ها هم خاله گلناز و عمو سعید هم با عجله خودشون رو رسوندن و همین طور بابایی ...
مامان رو بردن توی بخش و خاله گلناز و عموسعید و هم با من اومدن و نگذاشته بودن که بابا مهرداد و مامانی بیایند و بابا حسابی شاکی بود ...
مامان جون خلاصه اش می کنم تا خسته ات نکنم مامان یه شب رو در بیمارستان گذراند الهی برای بابا بمیرم که کلی دنبال کارهای من بود و اولش فکر می کرد که می توانه شب پیش مامان بمونه ولی بهش اجازه ندادند و کلی بابا حالش گرفته بود و حسابی به همه پرسنل بخش سپرده بود و شرایط رو گوشزد کرده بود تا مراقبم باشند البته همشون رو راضی کرده بود ...
تا ساعت 12 خاله گلناز پیشم بود و بعد رفت و مامان موند و بد حالی و بی خوابی تا صبح ....
مامان جون تمام لحظه ها به شما فکر می کردم عزیزم و نگرانت بودم البته خدا رو شکر حال شما خوب بود ولی خوب مامان همش نگران بود و دست خودم هم نبود اون شب گذشت و فردا شد و دکترها اومدن آقای دکتر خودمون گفت خوبی و به نفعت هست که زودتر بری خونه و دیگه تو محیط بیمارستان نباشی و مامان کلی خوشحال شد و منتظر تا بابا مهرداد جون بیاد و من و ببره که دکترها عفونی اومدن و گفتن 2 روز دیگه هم باید باشی .... وای ... اصلا دوست نداشتم و کلی غمگین شدم مامانی مهناز هم بود ... خلاصه بابا مهرداد اومد و شنید اونم جا خورد و رفت پیش دکترها .....
عزیزم یه بابای قهرمان داری چون بالاخره مامان رو از بیمارستان نجات داد ...