آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

ثمره زیبای عشق مامان و بابا

یه روز دیگه خدا

1390/3/16 19:43
نویسنده : مامان ساناز
472 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان دختر گلم سلامniniweblog.com

عشق من چند روزی هست که موفق نشدم برات بنویسم آخه یه کوچولو مامان حال ندار بود و چند روزی هم غافلگیر شد

niniweblog.com

تا جمعه همه چیز عالی بود اتفاقا 5 شنبه طبق معمول هفته های گذشته با بابا رفتیم بیرون و من همبرگر درست کردم و قرار شد بریم پارک طالقانی البته تا به حال پیش نیومده بود معمولا با بابا رستوران غذا می خوریم ولی خوب خیلی دلم می خواست که بعد از مدتها یه پیک نیک کوچولو داشته باشیم به خاله گلناز هم زنگ زدم تا اونها هم با ما بیان که متاسفانه مهمان داشتند خلاصه من و بابا و البته به همراه شما عزیزم رفتیم و خیلی هم خوش گذشت آخه می  دونی مامانی به امید خدا روزهای 2 نفری من و بابا داره کم کم تموم میشه و می خوام تا آخرین لحظه هاش هم لذت ببریم

niniweblog.com

چون انشاالله از این به بعد خانواده کوچکمون با وجود تو عشقم گرمتر و زیباتر میشه

niniweblog.com

niniweblog.com

و مطمئنا از این به بعد مامان و بابا مشغولیت زیباتری توی زندگیشون پیدا می کنند و باید توجه خیلی بیشتری به شما داشته باشند و یه کوچولو لحظه های 2 نفریشون کمتر میشه ...

niniweblog.com

niniweblog.com

ولی از این بابت خیلی خوشحالند چون شما رو توی لحظه های زیباشون خواهند داشت و ازهمین الان برای اون روزهای زیبا  لحظه شماری می کنند عزیزم ... به امید خدای مهربون

 

niniweblog.com

آره عزیزم می گفتم تا جمعه که رفتیم منزل مامانی همه چیز خوب بود و شب هم اومدیم خونه و خوابیدیم ساعت 4 صبح بود که کمی احساس کردم حالم عجیب و غریبه ولی توجه نکردم و خوابیدم ساعت 5 بیدار شدم و دیدم نه انگار حالم واقعا یه جوریهniniweblog.com

نماز  خوندم و از  بعد از اون عزیزم دیگه مامان اصلا حالش خوب نبود مامان دچار علایم مسمومیت شده بود و بیشترین نگرانیش فقط برای شما بود تا ساعت 6 تحمل کردم و بعد بابا رو بیدار کردم و سریع رفتیم بیمارستان آراد و...

niniweblog.com

عزیزم دیگه لحظه به لحظه مامان حالش بدتر و بدتر شد تا ساعت 7 بعد از ظهر مامان توی اورزانش بود و درد می کشید و تمام این مدت هم بابا مهرداد جون هم پیش مامان بود و سعی می کرد بخنده و باهام حرف بزنه تا من کمی بهتر باشم ولی نگرانی رو چشمهای مهربونش می دیدم مامانی هم پیشم بود تا اینکه بعد از اومدن جواب آزمایش دکترها گفتند که حال مامان اصلا خوب نیست و دچار یک مسمومیت خیلی بد شده که اگه درمان نشه خیلی خطرناکه و  مامان رو توی بخش بستری کردند وای مامانی خیلی بد بود و اصلا دوست نداشتم توی همین لحظه ها هم خاله گلناز و عمو سعید هم با عجله خودشون رو رسوندن و همین طور بابایی ...

مامان رو بردن توی بخش و خاله گلناز و عموسعید و هم با من اومدن و نگذاشته بودن که بابا مهرداد و مامانی بیایند و بابا حسابی شاکی بود ...

niniweblog.com

مامان جون خلاصه اش می کنم تا خسته ات نکنم  مامان یه شب رو در بیمارستان گذراند الهی برای بابا بمیرم که کلی دنبال کارهای من بود و اولش فکر می کرد که می توانه شب پیش مامان بمونه ولی بهش اجازه ندادند و کلی بابا حالش گرفته بود  و حسابی به همه پرسنل بخش سپرده بود و شرایط رو گوشزد کرده بود تا مراقبم باشند البته همشون رو راضی کرده بود ...

تا ساعت 12 خاله گلناز پیشم بود و بعد رفت و مامان موند و بد حالی و بی خوابی تا صبح ....

niniweblog.com

مامان جون تمام لحظه ها به شما فکر می کردم عزیزم و نگرانت بودم البته خدا رو شکر حال شما خوب بود ولی خوب مامان همش نگران بود و دست خودم هم نبود اون شب گذشت و فردا شد و دکترها اومدن آقای دکتر خودمون گفت خوبی و به نفعت هست که زودتر بری خونه و دیگه تو محیط بیمارستان نباشی و مامان کلی خوشحال شد و منتظر تا بابا مهرداد جون بیاد و من و ببره که دکترها عفونی اومدن و گفتن 2 روز دیگه هم باید باشی .... وای ... اصلا دوست نداشتم و کلی غمگین شدم مامانی مهناز هم بود ... خلاصه بابا مهرداد اومد و شنید اونم جا خورد و رفت پیش دکترها .....

عزیزم یه بابای قهرمان داری  چون بالاخره مامان رو از بیمارستان نجات داد ...

                niniweblog.com                                    niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)