آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

ثمره زیبای عشق مامان و بابا

8 روز مونده به دیدن روی ماهت

  آدرینای مامان سلام     ...   ...  روز مونده   عشقم الان که برات می نویسم دیگه شمارش معکوس واقعی شروع شده و از این بابت من و بابا حسابی هیجان زده ایم هم خوشحالیم و هم مضطرب ...     همگی با اشتیاق منتظرت هستند... دختر مامان فقط سالم باش و پاهای کوچولوت رو با سلامتی به دنیای ما بگذار... قربونت برم که تمام وجودت سرشار از عشقه و شادیه فرشته کوچولوی مامان   از شنبه خاله فرناز جون اومده پیش مامان تا مامان تنها نباشه و عزیزم یکسره زحمت میکشه و هوای مامان رو داره...    مامانی برای خاله دعا کن که تو همه مراحله زندگی...
21 تير 1390

یه روز قشنگ

عزیز مامان سلام   عشق من الان که برات می نویسم 1 ساعتی هست که از ورزش اومدم خونه خیلی خوابم می اومد ولی هر چی سعی کردم خوابم نبرد و اومدم سراغ وب لاگ دخترم و هیچی بهتر از این نیست که برای گلم بنویسم ...   خدا رو شکر که طبق معمول همیشه ورزش خیلی خوب بود و کلی مامان هم خستگیش در میره و هم روحیه اش شاد و سرحال میشه ... چون مامانهای دیگه رو میبینیم و با هم صحبت می کنیم خیلی خوبه ...          خوب مامانی از همه مهمتر برات بگم که دیروز با بابا مهرداد جون رفتیم دکتر البته قبلش یکسری هم رفتیم برای دیدن ماشین به نمایشگاهها و نمایندگی های خودرو ...آخه میدونی عزیزم بابا میخواد به م...
17 تير 1390

عکسهای اتاق خوشگل دخترمون

  آدرینای مامان اینم اتاقی که با تمام عشقمون برات آماده کردیم و امیدواریم به زودی به سلامت قدم مبارکت رو توش بگذاری و ازش نهایت لذت رو ببری عزیزم عاشقانه دوستت داریم عشقم شما توی این عکس٢٠هفته بود که تو وجود مامان بودی و با بابا مهرداد جون برای تعطیلات نوروز رفتیم شمال و خیلی خوش گذشت انشاالله مسافرت بعدی شما تو بغلمونی و رنگ زیباتری به سفرمون دادی... مامانی امروز وارد ٣٨ هفته شدی مامانی دیگه چیزی نمونده عشقم بی صبرانه منتظرتیم عشق من به امید خدا چهارشنبه ٢ هفته دیگه .... وای خدای من همه امیدمون به خودته ...  همه چیز رو عالی برامون رقم بزن ...
16 تير 1390

دخترم انتظارمون کم کم داره تموم میشه

  عشق مامان سلام   مامان جونی امروز بعد از یه مدت طولانی دارم برات می نویسم ... عشق مامان 5 شنبه ای که گذشت وارد 36 هفته شدی قربونت برم گلم الان به لطف خدا حتما دخترم حسابی رشد کرده و داره کم کم آماده میشه تا قدم زیباشو به این دنیا بگذاره انشاالله ...   عزیزم 5 شنبه و جمعه ای که گذشت که میشد 2 و 3 تیر ماه روزهای قشنگی برامون بود مامانی مهناز و بابا علی وخاله مینو که خاله مهربونه مامانه و خاله گلناز و عمو سعید و خاله طناز و دایی حمید همگی اومدن برای چیدن اتاق شما عشق من و حسابی زحمت کشیدن وهمین طوربابا مهرداد جون اتاق شما رو چیدن وای مامانی نمی دونی که چه اتاق خوشگلی داری دخترم فقط از خدا می خوام که به سل...
5 تير 1390

اولین تصاویر از وجود زیبات

عزیزم سلام بالاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم اولین عکسها تو که در واقع عکسهای  دوران جنینی ات هست رو توی وبلاگت بگذارم به امید روزی که عکسهایی که از بدنیا اومدنت گرفتیم  رو بگذاریم عشق من ....   می دونی عزیزم به دلایلی مامانی اصلا اطمینان به این سونوگرافی ها نداره و متاسفانه مجبور بودیم که این کارها رو دوباره در اوج بی اطمینانی انجام بدیم... راستش یه جورهایی یاد خاطره تلخ گذشته ناراحت وعصبیم می کنه آخه عشقم  می دونی تنها کسی که از همه چیز باخبره همونیه که وجود زیبات رو آفریده و  ما فکر می کنیم می توانیم  ازخیلی چیزها باخبرشیم ولی همش الکیه و...
21 خرداد 1390

دل نوشته های مامان

  عزیز مامان سلام   مامان جون الان که برات می نویسم یه دفعه خیلی دلم گرفته نمی دونم چرا؟  و یا شایدم می دونم چرا ؟ عزیز مامان یه نگرانی هایی هست که مامان داره یک سره از خودش دور می کنه و سعی می کنه که بهشون توجه نکنه ولی خوب بعضی وقتها مثل امروز یکم ضعیف می شه و... به بعضی خاطرات بد گذشته اجازه می ده تا روی قلبش سنگینی کنه ... و این خیلی بده مامانی ... عشق مامان یعنی میشه یه روزی برسه که منم مثله همه مامانهای خوشحال با تمام عشق وجود سالمه شما رو تو آغوشم بکشم مامانی  و می دونم که فقط باید خدا بخواد فقط خدا...     هرچی که به روز زیبای ورود تو گلم نزدیکتر می شیم...
18 خرداد 1390

یه روز دیگه خدا

عزیز مامان دختر گلم سلام عشق من چند روزی هست که موفق نشدم برات بنویسم آخه یه کوچولو مامان حال ندار بود و چند روزی هم غافلگیر شد تا جمعه همه چیز عالی بود اتفاقا 5 شنبه طبق معمول هفته های گذشته با بابا رفتیم بیرون و من همبرگر درست کردم و قرار شد بریم پارک طالقانی البته تا به حال پیش نیومده بود معمولا با بابا رستوران غذا می خوریم ولی خوب خیلی دلم می خواست که بعد از مدتها یه پیک نیک کوچولو داشته باشیم به خاله گلناز هم زنگ زدم تا اونها هم با ما بیان که متاسفانه مهمان داشتند خلاصه من و بابا و البته به همراه شما عزیزم رفتیم و خیلی هم خوش گذشت آخه می  دونی مامانی به امید خدا روزهای 2 نفری من و بابا داره کم کم تموم میشه و می خوام...
16 خرداد 1390

یه روز خوب

  عشق مامان سلام   عزیز دلم دیروز روز خیلی خوبی برای مامان بود و کلی روحیه مثبت گرفت و اونم به خاطره تجربه جدیدی بود که کسب کرد...   مدتی بود که تصمیم داشتم برم ورزش مخصوص دوران بارداری که توی بیمارستان صارم مخصوص مامانها گذاشتند که نشد و دیروز با لاخره عزمم رو جزم کردم و کارها مو کردم و ساعت 1:15 ماشین گرفتم و ساعت نزدیک 2 اونجا بودم وای خیلی جالب بود یه عالمه مامان باردار مثله خودم اونجا بودن برام جالب بود یکی ماههای اولش بود و شکمش کوچک بود و یکی ماههای آخر بود و شکمش بزرگ بود و دیگه داشت انتظارش برای کوچولوش به سر می آمد...   اول همه لباسهامون رو توی کمدهامون گذاشتیم و یه خانمی اونجا ...
3 خرداد 1390